امروز اول صب یه دستی به ماشین کشیدم به هوای اینکه با بروبچ بریم دوردور......اما دیر اومدن و ماشین از دستم رفت......اول سرکارشون گذاشتم که خونه نیستم و با خانواده رفتم و اونا راهی دانشگاه شدن اما چن مین بعد زنگ زدم گفتم بیاین خونه ام.......
اول شیدا و عاطفه اومدن بعد نرگس برامون ناهار آورد........وقتی خبری از استاد نشد الهام و سمانه و سمیراهم اومدن........6 تا مهمون داشتم......
أصن یه وضعی بودااااااا....یک ربع سر هیچی خندیدیم......اون خاطره شد.......من میخندیدم ......بچه ها هم از مدل خندیدن من خوششون میومد اونا هم پشت من........تا حدی که اشک از چشامون رووونه شد........
سرم شستسو........خط چشم....... 
یه چای تازه دم.....
سمانه : زینب جان یه دقیقه بیا بشین بابا ما اومدیم خودتو ببینیم.....وای خدا این جمله سمانه ترکوند.....
منم در ذوق و شوق دیدن سپیده........چقدر واسه اون گل ها زحمت کشیدم......
بعد از کلی صحبت ساعت 4 اینا بود راهی ایستگاه شدیم.....شیدا سر درد داشت اما با دیدن یه نفر غرق در خنده شده بود یه لحظه نگاش کردم به عاطفه گفتم این همونی نبود که سرش درد میکرد؟؟؟؟؟
عاطی هم سر درد داشت اونم با دیدن یه نفر خوب شد.....منم بلند داد زدم گفتم خداااااا منم سرم درد میکنه......آقا اینا همه خندیدن.....
اول با عاطی و یه نفر خداحافظی کردیم و بعد با شیدا و یه نفر........
یه جایی بود که منم داشتم دوتا میشدم.....ولی شروع کردم به خوندن اون آیه پرقدرت (آیه الکرسی) که اتوبوس و خدا رسوند و فرار کردم.....
بعدازظهر با مینا و هانیه بودم...هانیه رو بعد از 71 روز دیدم.......و قرار روز جمعه رو گذاشتیم......
روز خیلی خوبی بود.......
نظرات شما عزیزان:
|